معنی سبکی در شعر پارسی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
سبکی. [س ُ] (اِخ) تاج الدین عبدالوهاب بن علی بن عبدالکافی شافعی. رجوع به تاج الدین سبکی ابونصر عبدالوهاب و ریحانه الادب و الاعلام شود.
سبکی. [س َ] (اِخ) علی بن عبدالکافی بن علی بن تمام بن یوسف. رجوع به علی بن عبدالکافی شود.
سبکی. [س َ ب ُ] (حامص) ضد گرانی. (غیاث) (آنندراج). کم وزنی. ضد سنگینی. (ناظم الاطباء):
بار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی شمار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 100).
|| ضعف عقل و خفّت رأی. (ناظم الاطباء). جلفی. عدم وقار. عدم متانت. سخف. سخفه. سخافه. (منتهی الارب). خِفّه. (دهار). طیش. طوش: خَیْعَره؛ سبکی و خفت. (منتهی الارب):
از سبکی مغز خصم گر هوسی می پزد
هست ورا عذر آنک گرز گران دیده نیست.
خاقانی.
|| تحقیر و اهانت. (ناظم الاطباء). || چستی و چالاکی. (مؤلف).مقابل سختی: و گفت [فریدون] بچه ٔ این هر دو [خر و مادیان] مرکب باشد از سختی خر و سبکی اسب. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 37). || بی غیرتی و بی قدری. (غیاث) (آنندراج). || جلفی. بی وقاری: اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود و سبکی که آن را ناپسند داشتند و مرد بی عیب نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). || ظرافت و تازه روحی:
تدبیر کرای خرِ رهی کن
هم با سبکی هم بتازه روحی.
سوزنی.
|| کوچکی. (ناظم الاطباء).
سبکی. [س ُ] (اِخ) نقی الدین علی بن عبدالکافی بن تمام بن حمادی بن یحیی بن عثمان بن سواربن سلیم الانصاری مکنی به ابوالحسن مروی. رجوع به ابوالحسن علی بن عبدالکافی و رجوع به علی بن عبدالکافی و معجم المطبوعات و الاعلام زرکلی شود.
سبکی. [س ُ] (اِخ) محمود محمدخطاب مالکی. او راست: 1- تحفه الابصار و البصائر فی بیان کیفیه السیر مع الجنازه الی المقابر. 2- الرساله البدیعه فی الرد علی من طغی فخالف الشریعه، و آن فتاوی است درباره ٔ بدعتهایی که در جنازه ها پدید شده است. 3- شرب الرخان. 4- غایه التبیان لما به ثبوت الصیام و الافطار فی شهر رمضان. (معجم المطبوعات).
سبکی. [س ُ] (اِخ) احمدبن علی عبدالکافی ملقب به بهاءالدین و مکنی به ابوحامد ادیب، قاضی متعبد متقی و کثیر الحج و الصدقه. مثل پدرش از افاضل وقت خود بود و از پدر خود و از رشیدی و ابوحیان و دیگر افاضل وقت درس خوانده و از اکابر مصر و شام نیز تحصیل مراتب علمیه نموده بود و مدتی در شام قضاوت کرد و دیری متصدی قضاوت لشکری نیز با او بوده است و عاقبت در مکه مقیم شد و بسال 773 هَ. ق. بدانجا بسن پنجاه و چهار سالگی درگذشت. پدر او که خود از اهل قصیده است درحق او گفته است: دروس احمد خیر من دروس علی و ذلک عنه علی غایه الامل. و از تألیفات اوست: 1- شرح تلخیص المفتاح که نام آن عروس الافراح در ذیل مذکور است 2- شرح الحاوی 3- شرح مختصر ابن حاجب 4- عروس الافراح فی شرح تلخیص المفتاح که با چندین شرح دیگر در مصر چاپ شده است. (از ریحانه الادب ج 2 ص 163 و 210).
پارسی
پارسی. (اِخ) (زبان...) یکی از لهجات قدیم ایران از ریشه ٔ هندواروپائی که بزبان سانسکریت شباهت تام دارد و در زمان هخامنشی زبان درباری محسوب میشده است و آنرا لهجه ٔ پارسی باستانی و فرس قدیم نامند. رجوع به پارسی باستانی (زبان) شود. || زبان عمومی مردم ایران در دوره ٔ اسلامی. زبان ادبی ملت ایران عهد اسلامی. زبان فارسی:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش
و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست
آن زن ز بینوائی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست.
یوسف عروضی.
بلفظ پارسی و چینی خماخسرو
بلحن مویه ٔ زال و قصیده ٔ لغزی.
منوچهری.
بونصر مشکان نامه بخواند و بپارسی ترجمه کرد. (تاریخ بیهقی). استادم [بونصر مشکان] دو نسخت کرد این دونامه را... یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی). نسخت بیعت و سوگندنامه بفرستادم بپارسی کرده بود. (تاریخ بیهقی).
پارسی. (ص نسبی) منسوب به ایالت پارس. فارسی:
ز سیمین و زرین شتروار، سی
طبقها و از جامه ٔ پارسی.
فردوسی.
|| اهل فارس. مردم فارس. || ایرانی. اهل ایران: سلمان پارسی:
ز رومی و مصری و از پارسی
فزون بود مردان چهل بار سی.
فردوسی.
بدو گفت رو پارسی [بهرام چوبینه] را بگوی
که ایدر بخیره مریز آبروی.
فردوسی.
هر آنکس که او پارسی بود گفت
که او [اسکندر] را جز ایران نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازید تابوت گرد جهان.
فردوسی.
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی.
فردوسی.
نخستین صد و شصت پیداوسی
که پیداوسی خواندش پارسی.
فردوسی.
و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش باب است. (کلیله و دمنه). || زرتشتی: گرزمان، پارسیان گویند عرش است و شاعران گویند آسمان است. (لغت نامه ٔ اسدی). || زبان مردم پارس. زبان مردم ایران. رجوع به پارسی (زبان) شود. || پیرو زرتشت ساکن هند.
فرهنگ عمید
مربوط به پارس: هنر پارسی،
اهل پارس، از مردم پارس،
(اسم) زبان رسمی مردم ایران، فارسی،
تهیهشده در پارس،
ایرانی،
زردشتی، بهخصوص زردشتی مقیم هند،
* پارسی باستان: زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در زمان هخامنشی متداول بوده و کتیبههایی از آن به خط میخی باقی مانده است، فارسی باستان،
* پارسی دری: زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در دورۀ اسلامی پدید آمد و در ایران، افغانستان، و تاجیکستان متداول است، فارسی دری،
* پارسی میانه: زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در زمان اشکانیان و ساسانیان متداول بوده است، فارسی میانه،
سبکی
[مقابلِ سنگینی و گرانی] سبک بودن، کموزنی،
[قدیمی، مجاز] چستیوچالاکی،
[عامیانه، مجاز] جلفی،
[مجاز] خواری و کوچکی،
فرهنگ معین
مترادف و متضاد زبان فارسی
کموزنی،
(متضاد) ثقل، سنگینی، چالاکی، فرزی، خفت، سبکسری، طیره، بیوقاری، جلفی، خواری، حقارت
معادل ابجد
1139